کد مطلب:35552 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:142

صفات جلال خداوند











«لا یهرم خالدها و لا یباس ساكنها.»

بهشت، جایی كه جوانیش به پیری نگراید و ساكن در آن فقیر نمی گردد.

در این سخنان، «علی» (ع) پیرامون برخی صفات خداوند و بهشت گفتگو می كند:


بزرگست یكتای دادآفرین
گواهم به ایمان ز راه یقین


نبوده است خود پیش از او این جهان
نه ماند جز او زنده ای جاودان


جهان و آن بزرگی به چشم خرد
كجا پیش او نام هستی برد؟!


به جز یاد او بر دل آرام نیست
بر این بود، آغاز و انجام نیست


در اندیشه لب بست پیر خرد
كه شاید در آن بارگه ره برد


میسر نشد گرد آن در طواف
به نادانی خویش كرد اعتراف


نگنجد چو در پهن اندیشه جا
كه جاوید و یكتاست كیهان خدا


ز هر سو كند جلوه مانند روز
پدید است این شعله سینه سوز


چو عبرت گرفتید از این و آن
نگردید خود عبرت دیگران


چنین باش وز خویشتن برحذر
كه انسان به رنج است زین رهگذر


كه هر تیشه آمد شما را به پا
بدانید كامد ز دست شما


مخوفست و نزدیك، چنگال مرگ
روانیم یك سر به دنبال مرگ


فشارد به یك لحظه شریان ما
رها سازد از قید تن جان ما


چنان آرزوها شوند از نظر
كه گویی نبودند خود جلوه گر


بزرگی و قدرت چو از دست شد
گذشته به تاریخ پیوست شد


پی سیر ایام برگشت بخت
شكسته شد آن حشمت تاج و تخت

[صفحه 269]

چو جان رانده گردیداز ملك تن
گواه است بر كرده ی خویشتن


در آنجا بهشت است و میعاد جان
همان مینوی فرخ جاودان


كه ایزد بنا كرده در آسمان
فرشته گرفته در آن آشیان


در آنجا بود وصل و دیدار یار
كه اغیار را نیست آنجا گذار


در آنجا بود عشق و راز و نیاز
ز گرمای مهر است بس دلنواز


در آنجا بود نعمت وصل و نور
جوانی و عیش است و جشن و سرور


همه ساكنان در فضیلت درند
چو در معرفت پاك و روشنگرند


به نعمت در آنجاست پایان پذیر
جوانان آنجا نگردند پیر


هم از نعمت مهر نیكو بود
كه آنجا بهشت است و مینو بود


به نام خداوندگار جهان
كه اویست بخشنده مهربان


تو ای مونس جان به شام و سحر
به تنهایی روزها چاره گر


تو اندیشه ی جمله دانی همی
كه ننوشته را نیك خوانی همی


چو اندیشه جنبش پذیرد به مغز
ببینی تو او را عیان نیك و نغز


ز نیش قلم نقش دیوان شود
عواطف چو بر لوح دل بگذرد


تو با دوستان این چنین محرمی
كجا باشد از بی وفایان غمی


به یاران چو باشی چنین مهربان
نباشد دگر بیمی از دشمنان


چه دانم كه خود از تو باشد نهان
چو آوای من نگذرد ز آسمان


چو آواز من نگذرد ز آسمان
كجا راز دل خواند افلاكیان


خدایا ز دوری چه نالم كه جان
بود از تو وز هر چه باشد نشان


به هر گوشه از قدرتت مایه است
وجودت به هر ذره همسایه است


از آن سو، ز وصلت چه یابم نشان
كه اندیشه را ره نباشد بر آن


بسوزد همی شاه بال خرد
چو خواهد بر آن آستان ره برد


بدین پایه در زندگی خوشدلم
كه از تست این جان ناقابلم


ز نور تو باشد چو دل در گداز
ز هر یار و دیار شد بی نیاز


چو در وحشت ظلمت افتاد جان
نگیری خدایا اگر دست از آن


چگونه ز ظلمت شود بركنار
نگیرد، اگر دست پروردگار


خدایا به درماندگیهای خویش
چو جان در تنم ناتوان ماند و ریش

[صفحه 270]

اگر برنیارم به یادت نفس
كه باشد بر این بنده فریادرس


خوشا آنكه دل كنده از هر چه هست
به هر حال و هر كار دل بر تو بست


خرد راه برده است این سان به راز
كه جز لطف یزدان نشد چاره ساز


خدایا ندانم چه گویم همی
ز اندیشه خود چه جویم همی


كه موجود نادان دل ناتوان
چه جوید نشان از تو ای بی نشان؟


كه ناچیز ذره چه گوید ز روز
به نزدیك خورشید گیتی فروز؟!


چه بهتر كه خود بازگویی به راز
از این جان آشفته شرح نیاز


شوی یار دل در نوازشگری
ز تقصیر شرمندگان بگذری


بر این بینوا بنده بخشش كنی
نظر از كرم سوی لغزش كنی


تو بودی و بود جهان از تو بود
كه پیوسته باشد ببودت وجود


بزرگی و از بنده پوزش پذیر
ز خواهنده ی بینوا دستگیر


به میزان عدلت نبستیم دل
چو باشیم از كرده ی خود خجل


ولی بخششت را چنین شد سزا
كه بخشد گنه در مقام وفا


مكافات این بنده ی بینوا
به میزان دادش نداند روا

[صفحه 271]


صفحه 269، 270، 271.